هر ادمی یه رنسانسی داره.و یک دوران تاریک

در زمانهای تقریبا دوری.من با یکی دو نفر خیلی مشکل جدی داشتم.تیکه ها و متلک ها و رفتارهایی که میدونن اذیت میشی و انجام میدادند

و خیلی سردرگم بودم که چطور باید رفتار کنم که نتیجه بگیرم

 

راه های زیادی رو امتحان کردم.از دوستی و مروت و مودت گرفته

تا بی رگی و به روی خودت نیاوردن.بیشتر راه ها هم دوستانه بود.ولی جفتشون گستاخ تر و وحشی تر شدند.تا اینکه فهمیدم همیشه در مورد همه خوبی و از راه مثبتش نتیجه نمیده.بعضیا طوری تربیت شدن که باید حتما با رفتارهای خشونت امیز و تحقیر امیز جوابشونو داد.کوچیکشون کرد.ندیدشون.

اینجوری که حتی ارتباطتتو قطع کنی و بی اهمیت بودنشون رو نه با حرف که با رفتارت بهشون ثابت کنی.

هیچ توقعی نه که نداشته باشی.اگر قدمی هم در هر جهتی برداشتن پیغوم بفرستی دفعه اخرشون باشه که فلان قدم مثبتو برداشتن

اینجور ادمها چون سطح خودشونو پایین میدونن ذاتا موقعی به دیگران احترام میزارن که حس کنن ازشون بالاترن

به همین دلیلم خوراکشون اینه که زیر پات له شون کنی اینطوری که نه زنگی بزنی به مراسمهای خیر و شر اونا.نه بری خونشون.نه هیچ تلفنی.نه کادویی ازشون قبول کنی و نه کادویی بدی.فقط سلام و خدافظ و چنتا سر ت دادن

همه اینارو هم از مطالعه و تحقیق روانشناسها و مشاورها یادگرفتم یا استنتاج کردم

 

یه وقتایی هست.یه خطایی میکنی یا اشتباهی.یمدتی مث همون دوره یی که نمیدونستی با بعضیا چکار کنی اما اخرش راهش پیدا شد.نمیدونی چه جوری اشتباهتو درست کنی.یا چطوری برا خودت تعریفش کنی

 

ولی بعضیا اینحور مواقع که متوجه میشن.چقدر حالت بدِ.خیلی دنبال اینن که از فرصت استفاده کنند و هی اطلاعات اشتباهشونو به رخ بکشند

 

بعدا که بهبود پیدا میکنی.دلت میخواد بری یه سیلی بزنی در گوششون که این خزعبلات چی بود و اون ژست همه چی دونت چی بود که یجورایی باهاش فقط پز خودتو میدادی

 

عب نداره الان که من این حس و دارم.میام نیمه پر لیوانو نگاه میکنم.و بخودم میگم.پس من در اغاز بهبودی هستم

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها