در آن زمان که از نظر من همه چیز رفته بود

 

بهتر است بگویم همه چیز را از دست داده بودم

 

جایی که بر این باور بودم:

احتمالا تو هم باید از دست داده باشم

و بی شک همین گونه است

که به از دست دادن همه چیز انجامیده 

 

چهره ام.بسیار درد میکرد

کبود نبود.ورم نکرده بود.خونریزی نداشت.چشمهایم سنگین نبود.

 

اما من این احساس ها را داشتم!

صورتی پر از کبودی.با چشمهایی که مشتهای محکمی خورده بود

با لبی پاره که  از ان هنوز خون تراوش میکرد

با موهای اشفته

با یک دست شکسته

 

اری خودم را اینگونه یافته م

وقتی با بُهت و دلی اکنده از غم و بغض خودم را یا بهتر است بگویم جسد خودم را پیدا کردم

 

کف بالکن خانه قبلی نشسته بودم.فنحان چای لب بالکن بود و از ان بخار بلند میشدهوا بهاری بود

و بتو گفتم

چه شد؟مگه خودت نگفتی

من و تو قبلا با هم ازین حرفها زده بودیم و وعده های تو راست بود

چرا یکهو رفتی؟

 

گفته بودی ولش کن این مردم را.اینها فقط چهارچوب ها و اصول خشک که خوانده اند و اموزش دیده اند را میدانند

 

فراتر از آن نه

ولشان کن.کاری که میگویم را بکن حتی اگر قبلا به انها غیر ازین گفته باشم.

و.

گفته بودی گوش بدهم و هیچ نپرسم.گوش کردم و نپرسیدم حالا چه؟حالا جواب سرزنششان را تو می دهی؟

و تو بمن پاسخ دادی

و رسیدی

خیلی بموقع

و بخشنده ترینی

 

و من چه دیر فهمیدم

امشب.اکنون

 

که تو بمن چه هدیه ایی دادی.از خودت چه بخشیدی و چگونه در ان ظلمت و تاریکی و عوعوی گرگها بمن از خودت بخشیدی

چگونه مرا حفظ کردی؟

 

عجب ترفندی

 

چرا باید امشب به این مطلب برسم؟

که این یک نشانه است

اصلا دیگر چه اهمیتی دارد که بقیه چه فکر میکنند وقتی تو میدانی همه چیز را

و شیرینی بخشش تو از عظیمترین خودت باید برای من بسیار لذت بخش تر باشد تا قضاوت آنان

 

تو را شاکرم

 

حالا دنیا را از چشم یک انسان دست خالی و غمگین نگاه نمی کنم

بلکه از چشم یک انسان که بدنبال نگاه میکنم

 

یک انسان که تو را دارد

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها