این نتوان طرف امکان گرفتن که هم عاشق باشد و هم قوٌت

بینایی و تمیز باقی باشد.

آن را برون انداز و از این پر شو

گفت چه کنم با دل بر نمی آیم!

میدانم که این دریا غرق کننده است خود را در می اندازم

یا این آتش سوزنده است یا این چاهی ست صد گز یا این

سوراخ مار است یا این زهر هلاهل است یا این بیابان مهلک

است میدانم و میروم!

این کشف و بیداری ناگهانی آغاز ماجراست.

 

 

شمس


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها